تقدیم به او
کاش لحظات با تو بودن مثل لحظات انتظار دیدنت هر ثانیه اش ساعتها میگذشت
نوشته شده در تاريخ جمعه 1 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

دلتنگم و این درد کمی نیست،

که پشت هیچ خط تلفنی

صدای تو نیست

دلتنگم و این درد کمی نیست

که رو برمیگردانم و

جای تو خالی است ..

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

چقدر دلم هوایت را می کند

حالا که دگر هوایم را نداری...!

نمیــــــدانمـــ

تعبیـــــر نگاهتـــــــ

خداحافظـــــ یستـــ ــ ـ

یا انتــــــظار ؟!

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

امشب دوباره غرق در تمنای دیدنت

سرمه ی انتظار به چشمانم میکشم

امشب دوباره تو را گم کرده ام

میان آشفته بازار افکار مبهمم

توی کوچه های بی عبور پاییزی

دستان گرمت را .. نگاه مهربانت را .. شانه های بی انتهایت را

منتظر نشسته ام

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

کنارپنجره....به دوردست هامینگرم...

به آدم هایی که انگاردلشان ازمن پرتراست ولی حرفی نمیزنند ورفت وآمدمیکنند...

درخیابانی که شلوغ است قدم میزنم وفکرمیکنم...

هوا.هوای بارانی به وجودآورده...

ناگهان میان این همه که کسی به کسی نیست توراتصادفی میبینم که جلویم بی اختیارخودت وبی اختیارخودم سبزمیشوی....

من... بی آنکه چیزی بگویم شوقی زیبادردلم پیدامیشود...

مادرم صدایم میزند:تاکی میخواهی کنارپنجره بمانی؟!.....

چایت سردشد....!!!

من....!!!

بگذزیم... :((

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

تکرار خاطرات تو شعر مجسم است/ من هر چه می نویسم و می خوانمت کم است

تو کیستی پیامبری یا خدای عشق/ هر آیه از کلام تو چون وحی ملزم است

تردید در برابر چشمان تو خطاست / حکم نگاههای قشنگت مسلم است

من می رسم به تو شاید، هنوز، نه/ آینده ام به لطف تو اینگونه مبهم است

فصل که رخت عوض می کند

دوباره عاشقت می شوم

گیرم زمستان باشد و من

آهسته روی پیاده روی یخزده راه بروم

عشق تو همین شال پشمی است

که نفسم را گرم می کند

بر لبم نام تورا می برم

تا برف

مثل قند

در دل زمستان آب شود

یا

به تو می اندیشم

یا

به این می اندیشم

که چرا؟

به تو می اندیشم

شب و روز – شب و روز ، شب و روز

به اندازه ی کلاغ ها که کاج را دوست دارند…

به اندازه ی دختر کوچولویی که عروسکش را دوست دارد…..

به اندازه ی پسر کوچولویی که آرزوی پلیس شدن را دوست دارد…..

به اندازه ی آفتابگردانی که آفتاب را دوست دارد…..

به اندازه ی بچه ها که عمو پورنگ را دوست دارند…..

به اندازه ی مادر بزرگ که تسبیحش را دوست دارد……

به اندازه ی دانش آموزی که روز آخر امتحانات را دوست دارد……

به اندازه ی شاعری که لحظه ی سرودن را دوست دارد…..

به اندازه ی مادری که عروسی تنها پسرش را دوست دارد…..

به اندازه ی کودکی که دست تکان دادن برای هواپیما را دوست دارد…..

و….

همیشه دوستت دارم….

همیشه عاشقت خواهم ماند پریسای من...

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

دلـــــــم عجیــــــب .....

یک غیرمنتـــــــظره ی خوب می خــــــواهد ...

تـــو مخـاطــب نبــودی کــه خــاص بشـــی ....

خــاص بــودی که مخــاطب شـــدی....

هوایت را کرده و کمی تو را میخواهد...

دل است دیگر یادش رفته که رفته ای....

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

قابِ عکسی میخرم
برایِ تمامِ عکسهایی که هیچوقت نگرفتیم
عکسِ "ما بودنمان" را کنارِ پنجره میگذارم
یک عکسِ واقعی
از ته دل
بی درد
بی غصه
بی فکر
یک عکس از یک لحظۀ خوبِ "ما" شدن
عکسی که از سرتا سرش دیوانگی ببارد
همان عکسی که اگر کسی دید حسود شود بر عشقمان
تشنه شود بر عشقی که ندارد !
یک عکسی بی هوا
بی خندۀ زورکی
بی سیب گفتن
یک عکس از یک لحظه واقعیت !
یک عکس از یک آرزو بر دل
دلِ من
دلِ تو
یک عکس از ما برای همیشه بودن . . .

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

پری روی من ای زیبا کجایی

 

توای ابی تر از دریا  کجایی

 

دل ازهجران توخون است جانا  

 

توای  زیباتر از گلها کجایی  

 

 

                        *   *    *    

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

چه شب تاریکی

 

مثل آن شب که نخوابی تاصبح

 

از سرِ نومیدی

 

مثل آن روز که در آن

 

مرده است خورشیدی

 

شب سیاه است ونه یک مهتاب است

 

عشق٬گم کرده ره و بی تاب است

 

چشمه روشن عشق٬مرده چون مرداب است

 

چه شب تاریکی

 

غصه وماتم وغم

 

کنج هرچشم کنون٬ گریه وبارش نم

 

آه ای عشق چه آمد به سرت

 

چه کسی زد به درت

 

که در آورد پدرت ؟

 

نه سراغی ازتو٬ نه چراغی ازتو

 

گیج و مبهوت درین گردابم

 

نی توخالی این مردابم

 

برده چندی خوابم

 

آب پس مانده این سردابم

 

چه شب تاریکی

 

آه ای عشق چه آمد به سرت . . .

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

میدونی این شبا و روزا علاوه بر حس تلخ نزدیک شدن به روزای بی تو به چی فکر میکنم...؟

به اینکه چرا باید تو...

تو که کمال مطلقی...

تو که هر اون چیزی که میخوام داری...

باید سر راه من اشفته قرار بگیری...

اونم با یه بند محکم و سخت بنام تاهل...!

اخ...

کاش میشد میفهمیدی سوزش این قلب رو که نشتر عشقت پاره پاره ش کرده...

خیلی یهویی...

با نهایت ناگهانی بودن اومدی توی یه زندگی که خیلی قبل تو از هم پاشیده بود...

زندگی ای  که خاکسترش شده بود من...

روزگاری که تلخیش شده بود اوج احساسات من...

تو اومدی تو همچین زندگی ای...

بهم اجازه دادی چشمات بشه دنیام...

ارزوم بشه اغوشت و گرمای دستات...

تو بشی همه چیزم و در نهایت ناباوری من بشم سراپا تو...

همه ی وجودم بشه تو...

میون همه ی اون اتیش گرفتگی ها حس کنم دارم اروم میشم...

حس کنم میتونم بازم نفس بکشم...

زندگی کنم...

یکی پیدا شده که مثل همه نیستی...

مرد...

خیلی مرد...!

اما درست همونطور که حضورت خیلی ناگهانی بود...

خیلی ناگهانی بهم ضربه ای کاری زدی...

که نمیدونم میشه مرهم روی زخمای این ضربه گذاشت یا نه...؟

ضربه زدی...

تاهلت رو...

خوشبختیت رو به رخ کشیدی...

میدونستی شکستم...

میدونستی عشقت شده عامل سر پا موندن من...

باز شکستی...

باز منو انداختی...

شدی مثل همه....

رنگ همه ی ادمایی که سرک کشیدن از دیوار دلم...

تلنگری زدن بهش...

ترک ترک شد دلم...

شکست...

بندش زدم....

و تو اون بند زدگیها رو هم شکستی...!

معلم مهربونی که احساس سرکش و شوریدگیمو « بچگی » تلقی کردی...

یادت باشه ضربه ی تو کاری تر از همه ی ضربه ها بود...

تو مرهم نشدی...

شدی تیشه...

تیشه واسه ریشه ی ارزوهام...

بندزدگیهای دلم رو از هم وا کردی...

میدونستی راز چشمای خاموشم رو اما یادت رفت...

نادیده گرفتی...

دیدی دفتر قلب و روح و ذهنم شده همش یاد تو...

برگ برگش شده خاطرات تو...

خنده هات...

غم چشمات...

متعلقاتت...

دنیات...

ارزوهات...

اینا رو دیدی و دفتر دلم رو برگ برگ کردی...

ورق زدی و دلم رسوا شد...

خواستی این حسو بکشی...

دلم رو به خاک و خون کشیدی...

خواستی یادم بره نگاتو...

پس ازم دریغش کردی...

صداتو...

دیگه صدام نمیکنی...

به دلم موند بعد اون روز لعنتی یه بار دیگه اسمم رو اروم صدا کنی...

باهام حرف بزنی و بشیم همون ادمای قبلی...

من عاشق بودم و ترس داشتم از رسوا شدن...

و تو چشمای عاشقمو دیدی و وانمود میکردی چیزی نمیدونی...

اما هر چی بود خوب بود...

من راضی بودم...

من ارامش داشتم...

اما...

یهو خودت...

با زمینه سازی من بهم زدی این خاموشی و سکوت نگاه منو...

دلم رو رسوا کردی...

دل کوچیک و پاره پاره مو...

گرچه امروز دیدن چشمات زیر و روم کرد...

نگاهم کردی بعد چند وقت...

باز هم دقیق شدی...

مثل همیشه...

بازم یادت رفت که من چه احساسی دارم...

و منو اشتباه گرفتی...

عشقمو نا دیده...

خودتو زدی به اون راه...

قولت با خودت رو فراموش کردی و زل زدی تو چشمای کسی که « بچه » تلقیش کردی...

اما هنوزم تو همونی...

همون خوب روزای اول...

که نرم نرم...

شوخی شوخی...

شدی دنیای من که به قول تو « بچه » ام...

با همه ی بچگیم به برف سالت تبریک میگم که اغوش امن تو  پناهشه...

صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 12 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.

قالب وبلاگ